معنی مصلح مشرق زمین

حل جدول

مصلح مشرق زمین

بودا


مشرق زمین

قسمتی از کر. زمین که در جهت شرقی واقع است مقابل مغرب زمین .


پیامبر مشرق زمین

بودا

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

مشرق زمین

(اسم) قسمتی از کره زمین که در جهت شرقی واقع است مقابل مغرب زمین.

واژه پیشنهادی

مشرق زمین « خاوران »

مشرق زمین « خاوران »

فارسی به آلمانی

مشرق زمین

Ausrichten, Orient (m), Orientieren, Östlich

لغت نامه دهخدا

مصلح

مصلح. [م ُ ل َ](ع ص) اصلاح شده و درست گشته. || مهیا.(ناظم الاطباء).

مصلح. [م ُ ل ِ](ع ص)به صلاح و نیکویی آورنده.(آنندراج)(از غیاث). || آنکه اصلاح می کند و بهتر می نماید.(ناظم الاطباء). اصلاح کننده. نیکوکننده. مقابل مفسد. که در صلاح ونیکویی بکوشد: خاندانها بحمداﷲ که یکی است در یگانگی و الفت مؤکدتر شود و دوستان ما و مصلحان بدان شادمانه گردند.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 210). چون خیانت در میان آمد و مردم مصلح نماندند آن اعتمادبرخاست.(فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146). به سبب او مصلحان آسوده باشند و مفسدان مالیده.(کلیله و دمنه).
مصلحان را نظرنواز شوم
مصلحت را به پیش باز شوم.
نظامی.
متقیان و مصلحان پای در دامن امن و عافیت نهادند.(سندبادنامه ص 9). مسافر؛ مصلح میان قوم.(منتهی الارب). || نیکویی کننده. آنکه نیکویی می کند.(ناظم الاطباء). نیکوکار. ج، مصلحون.(مهذب الاسماء). شخص خوب و نکوکار نیکوکردار نیک منش نیکوسرشت.(یادداشت مؤلف): مکتب وی را به مصلحی دادند.(گلستان). || کسی که درست می کند و آراسته می کند. || موافق و مناسب. || میانجی و صلح دهنده و آشتی دهنده.(ناظم الاطباء). آشتی دهنده. میانجی. مقابل مفسد و فسادانگیز.(یادداشت مؤلف). || داور و حاکم.(ناظم الاطباء): شرط آن است که درباب سلجوقیان سخن نگویی که صلح با آن ایشان مرا ممکن نخواهد بود که میان هر دو گروه شمشیر خونریز است مصالح.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 698). || شفابخش. || موافق و مناسب بدن و مزاج.(ناظم الاطباء). در ادویه، دارویی که با داروی دیگر یار کنندتا مضرات داروی اولین ببرد. کم کننده یا برنده ٔ زیان دارویی: و مصلح وی سکنجبین است.(یادداشت مؤلف). آنچه اصلاح حال مأکول و مشروب نماید اعم از آنکه دفع ضرر آن کند یا معاونت بر فعل او نماید یا حفظ قوه یاکسر حدت او کند یا بدرقه به جهت وصول او به اعضا گردد.
- مصلح شدن، به صلاح آورنده شدن.
- || آشتی دهنده شدن:
اهتمام تو اگر مصلح اضداد شود
سر برآرد ز گریبان ابد شخص ازل.
وحشی(دیوان ص 232).


مشرق

مشرق. [م َرِ](ع اِ) جای برآمدن آفتاب. نقیض مغرب.(آنندراج). برآمدنگاه آفتاب، نقیض مغرب. جای برآمدن خورشید. ج، مشارق.(منتهی الارب)(مهذب الاسماء). جای برآمدن ستاره.(ترجمان القرآن). خراسان.(مفاتیح). برآمدنگاه آفتاب، ضد مغرب. ج، مشارق. باختر و آن طرف از چهار طرف افق که آفتاب برمی آید و طلوع میکند.(از ناظم الاطباء). باختر.(تفلیسی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا).فرهنگستان ایران «خاور» را معادل این کلمه گرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. یکی از چهار جهت اصلی مقابل مغرب. خورآسان. خراسان. جای برآمدن خورشید. آنجا که آفتاب یا ستاره ٔ دیگر برآید. ج، مشارق.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
چو از مشرق او سوی مغرب رسید
ز مشرق شب تیره سر برکشید.
فردوسی.
که هر بامدادی چو زرین سپر
ز مشرق برآرد فروزنده سر.
فردوسی.
دری را از آن مهر خوانده ست مشرق
دری را از آن ماه خوانده ست خاور.
فرخی.
براند خسرو مشرق به سوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثَهلان.
عنصری.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شد، کافسرش بالای ماه است.
نظامی.
- طاووس مشرق خرام،کنایه از آفتاب است:
سحرگه که طاووس مشرق خرام
برون زد سر از طاق فیروزه فام.
نظامی.
- مشرق گشاده زال زر، یا بال زر، صبح دمیده و آفتاب برآمده.(از برهان)(از ناظم الاطبا)(از آنندراج).
|| گاه «مشرق » گویند و مراد اقصی موضع از بلاد معموره در نواحی مشرق باشد.(از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).قسمت شرقی ایران بزرگ: و میر خراسان به بخارا نشیند وز آن سامان است و ایشان را ملک مشرق خوانند.(حدود العالم چ دانشگاه ص 89). بخارا شهری بزرگ است... و مستقر ملک مشرق است.(حدود العالم ایضاً ص 106). به مشرق و مغرب سخن من روان است.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). اندر سال پنجاه مغیره بمرد و معاویه، کوفه، زیاد را داد با فرود آن و جمله خورآسان و هرچند که اسلام بود از مشرق.(مجمل التواریخ و القصص چ بهار ص 296).
تاج بخش ملک مشرق بود
این نه بس باشد برهان اسد.
خاقانی.
مشرق و مغرب بودت زیر درخت سخن
رسته ز شروان نهال رفته به عالم شمار.
خاقانی.
- مشرق زمین، در شاهد زیر ظاهراً کنایه از چین است:
ز حد حبش عزم چین ساختم
ز مغرب به مشرق زمین تاختم.
نظامی.
|| بخشی از کره ٔ زمین که در مشرق قرار دارد، مقابل مغرب. || فارسیان به معنی مطلق جای [بر]آمدن چیزی استعمال کنند.(آنندراج):
مشرق خمیازه می سازددهن را حرف پوچ
مستی بی درد سر خواهی لب پیمانه شو.
صائب(از آنندراج).
ز اشک و آه ضعیفان خاکسار بترس
که بود مشرق طوفان تنور پیرزنی.
صائب(ایضاً).

مشرق. [م ُ ش َرْ رِ](ع ص) قدیدکننده ٔ گوشت.(آنندراج). کسی که گوشت در آفتاب خشک میکند.(ناظم الاطباء). و رجوع به مدخل قبل شود. || روی بشرق کننده.(آنندراج). آن که به جانب مشرق میرود و روی سوی مشرق میکند. المثل: شتان بین مشرق و مغرب.(ناظم الاطباء).

عربی به فارسی

مشرق

خاور , کشورهای خاوری , درخشندگی بسیار , مشرق زمین , شرق , بطرف خاور رفتن , جهت یابی کردن , بجهت معینی راهنمایی کردن , میزان کردن

سخن بزرگان

مثل مشرق زمین

با شکیبایی و گذشت زمان، برگ درخت توت به جامه ی ابریشمی مبدل میشود.

نام های ایرانی

مصلح

پسرانه، آن که اصلاح می کند، اصلاح کننده

فرهنگ فارسی آزاد

مصلح

مُصلِح، اصلاح کننده، آشتی دهنده، به صلاح آورنده، صالح گرداننده، نیکی کننده،

معادل ابجد

مصلح مشرق زمین

915

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری